... روز تحویل ساختمان جدید فرا رسید. خواجه ابوالخیر که از ندیمان و درباریان سلطان محمود غزنوی بود درحالی که دست فرزند کوچکش ابوسعید را دردست داشت؛ پیشاپیش جمعی که همراهیاش میکردند وارد ساختمان شد. براستی نقاشیها اعجابانگیز بود و صورتگر دربار تمام هنر خود را در ترسیم سیمای سلطان و درباریان بهکار گرفته بود، همه مبهوت زیبایی خیرهکنندة نقاشیها شده بودند. صدای تحسین همراهان خواجه فضا را پفر کرده بود. در این میان ابوسعید کوچک رو به پدر ـ که سعی داشت با نشان دادن تصاویر مهر و محبت سلطان را از همان کودکی در دل فرزندش جای دهد ـ کرد و گفت:
ـ پدر! خانهای نیز برای من آماده کن.
ـ ولی فرزندم همة این خانه از آن توست.
ـ میدانم ولی دوست دارم خانهای مخصوص خود داشته باشم.
خواجه ابوالخیر با خنده رو به استاد معمار کرد و گفت:
ـ استاد شنیدی که این پسر ما چه میگوید. او خانهای از آن خود میخواهد.
و استاد معمار که مایل بود بههر قیمتی که هست رضایت خواجه را جلب کند، سری تکان داد و گفت:
ـ اطاعت میشود قربان! تا یک هفتة دیگر اتاقکی بالای این کوشک برای امیرزاده آماده خواهم کرد...
اینبار نوبت ابوسعید بود تا پدر را برای دیدار از خانة خود به طبقة بالای کوشک دعوت کند. خواجه ابوالخیر با مهربانی دست ابوسعید را گرفت و آرام از پلهها بالا رفت. ابوسعید در اتاق را گشود و خواجه ابوالخیر وارد اتاق شد. حیرتآور بود. بر همة دیوارها و سقف اتاقک لفظ جلالة «الله» نقش بسته بود.
خواجه ابوالخیر حیران رو به ابوسعید کرد و گفت:
ـ چرا بر در و دیوار «الله» نوشتهای؟
و پاسخ شنید:
«پدر! تو نام سلطان خود بر خانهات مینویسی، من نیز نام سلطان خویش بر خانهام نوشتهام».